موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

   


دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

روزگاریست که سودایِ بُتان دین من است

غم این کار، نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مَه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را وردِ زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه‌شناس این عظمت گو مفروش

زآن که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یارب این کعبه مقصود تماشاگه کیست

که مُغیلان طریقش گُل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

برای محبوبم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از چه چیز بنویسم؟


گفته بودی بنویس

اما نگفتی از چه ؟



همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا


تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی