شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.
در دشت های دور، لابهلای سنگها میروید و به آب باران قناعت دارد
تا همواره تشنه باشد و بسوزد.
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران خبر از گمشده ای می جویی
شرمنده ام
که چشم باز می کنم
با اینکه می دانم در پس پلک هایم تو را نمی بینم!
شرمنده ام
که حرف می زنم
با اینکه نام تو را نمی برم!
شرمنده ام
که نگاه غمگینم
هنوز نام تو را کم دارد!
شرمنده ام
که بی تو
نفس می کشم هنوز
تو
را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم...
راز آن چشم سیه
گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی
به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم
اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم
و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور
افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را
ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و
حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از
تو بگویم برای این همه کور
چقدر این
همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر
خرابه ی دل، خانه ساختن سخت است
به هیچ
قانع ام از مهر دوستان هرچند
به هیچ
این همه سرمایه باختن سخت است
نقاب دار
خودی را چگونه بشناسم
در این
زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن
دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت
پا به زمین و زمان زدن سخت است
عزیز من
همه جا آسمان همین رنگ است
بیا اگر
چه برای تو آمدن سخت است
مرا بازیچه خود ساخت چون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
که این دیوانه پرپر میکند یک روز گلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را
نمیدانم چه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را