روزگاریست که سودایِ بُتان دین من است
غم این کار، نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیدهٔ جانبین باید
وین کجا مرتبهٔ چشم جهانبین من است
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مَه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان مدحت و تحسین من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنهشناس این عظمت گو مفروش
زآن که منزلگه سلطان دل مسکین من است
یارب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مُغیلان طریقش گُل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
گفته بودی بنویس
اما نگفتی از چه ؟
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی حالا چرا
در نهایت
تنها کسی که میخواهم دل به دلش بدهم
تویی
تــو کـه نمـی دانــى
دیـشـب آن قــدر بــاران آمــد
کـه اگــر بگـویــم یــاد تــو نبـــودم
بــاران بــا مـن قهــر مـى کنــد
آن قـدر از پنجـره بیـرون را نـگاه کــردم
کـه اگـر بگـویـم منتظــر تــو نبــودم
پنجــره بــا مـن قهـر مـى کنـد
آن قــدر دلتنــگ خــوابیـــدم
کـه اگــر بگـویــم خــواب تــو را نـدیـدم
خـوابـت هـم مـرا تــرک مــى گـویـد . . .
ای بهتر از همه کلمات!
ای خواستنی تر از عشق!
دوست دارم خورشید را تقدیمت کنم و ستاره ها را بالای سرت بچینم و دستهایت را در دستهایم بفشارم و در نگاه زیبایت گم شوم و .... بگویم دوستت دارم
موهاتو بریز رو شونه
که دل از غصه نگیره
وقتی موی تو رها شه
دل عاشق نمیمیره
موهاتو بریز رو شونه
که دل از غصه رها شه
موها رو نبند که سینه
یه وقت محتاج ِ هوا شه !
موهاتو بریز رو شونه
که قشنگی نره از یاد
موها رو نبند که دنیا
بشه از قشنگی آباد
مثِ برگ های درختی
منو با موهات بپوشون
وقتی باد میوزه بر تو
منو دور خود بگردون
مثِ چتری از گل یاس
باز کن این موی قشنگ و
قفس ِ سینه رو بشکاف
بپَرون این دل تنگ و !
موهاتو بریز رو شونه
که قشنگی نره از یاد
موها رو نبند که دنیا
بشه از قشنگی آباد !
روی ِ موج ِ نرم ِ موهات
منو میبری به گردش
مرسی از اینهمه لذت!
مرسی از اینهمه چرخش!
موی ِ باز و بوی جنگل
روی ناز و دشت و صحرا
مرسی از طبیعت ِ تو!
مرسی ای همیشه رویا !
موهاتو بریز رو شونه
که قشنگی نره از یاد
موها رو نبند که دنیا
بشه از قشنگی آباد
روزگاری است که سودازده روی توأم
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توأم
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهان اند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توأم
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
سلام آسمان
رفیق مهربان من
دلت پر است ظاهراٌ
وقتی گریه میکنی
رکورد بغض های من میشکند!
هق هق نور بخش تو
زلزله ی دل من است
بغض نکن
اشک بریز
غبارهای سمّی هوای شهر
برای قلب خسته و شکسته و ضعیف و دردمند من
کُشنده است
از پارسال، حمام نرفته شهرمان انگار
بیا و شستشو بده
تن خیابانهای مریض و رنج دیده را...
اشک بریز آسمان
به حال بیقرارمان
راستی
شاخص گناه را رد کردم!
عذاب نشو!
خوب میدانی که
سیل خیز است اینجا
فدای اشکهای پاک تو
عذاب و سیل را رقم نزن
فقط ببار، بشوی، ببر،
غبارهای سمّی کشنده را...
دستان گرمت را همواره باید فشرد با احساس
چون دستـانت گرمــایی دارنـد فــرار
لبان سرخت را باید بوسید از دور
این کار را باید کرد هر روز تکرار
شقایق وحشی آزاده است و تعلقی ندارد.
در دشت های دور، لابهلای سنگها میروید و به آب باران قناعت دارد
تا همواره تشنه باشد و بسوزد.
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران خبر از گمشده ای می جویی
شرمنده ام
که چشم باز می کنم
با اینکه می دانم در پس پلک هایم تو را نمی بینم!
شرمنده ام
که حرف می زنم
با اینکه نام تو را نمی برم!
شرمنده ام
که نگاه غمگینم
هنوز نام تو را کم دارد!
شرمنده ام
که بی تو
نفس می کشم هنوز
تو
را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم...
راز آن چشم سیه
گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی
به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم
اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم
و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور
افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را
ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و
حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از
تو بگویم برای این همه کور
چقدر این
همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر
خرابه ی دل، خانه ساختن سخت است
به هیچ
قانع ام از مهر دوستان هرچند
به هیچ
این همه سرمایه باختن سخت است
نقاب دار
خودی را چگونه بشناسم
در این
زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن
دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت
پا به زمین و زمان زدن سخت است
عزیز من
همه جا آسمان همین رنگ است
بیا اگر
چه برای تو آمدن سخت است