روزگاری است که سودازده روی توأم
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توأم
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام
زین سبب خلق جهان اند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی توأم
تو مپندار کز این در به ملامت بروم